آشـــوبَـــــم آرامِـــشـَم تـــــویـــی

بـــرآی هــمیــشه و تــآ ابــد

آشـــوبَـــــم آرامِـــشـَم تـــــویـــی

بـــرآی هــمیــشه و تــآ ابــد

وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم

لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ

و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَلَمین


ܓ✿واسه ظهور امام زمان(عج) وخوشبختی من و آقایی یه صلوات بفرستین:

×اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُِم×


ــ×ــ مـَــن تـــــو خُـــدا هَــــرســـه ـــ×ــ


اینجــا فصل دوم زندگی مــآست...
فصلی که از ســه نفره بودن خــارج شدیم و عشقمون میــوه داد...


✿ اینجا رو واسه خـودم و عشقم که مرد زندگیمه ساختم. مَردی که بودنش و داشتنش
بهم آرامش میده مردی که واقعا مَــرده و بزرگترین تکیه ها واسه منه


برای آشنایی با فصل اول زندگی ما به این ادرس برید:a-plus-m.blogfa.com


∞ بَــرای همیـشهـ و تا ابــد ∞


ܓ✿♥مرضیه و علی♥ܓ✿

ܓ✿آقای "عین":1369/04/05

ܓ✿خانم "میم":1371/06/12


ــــ ღೋ☃ೋ ღـــــ

ܓ✿ مطالبی که امضای 4 MY ♥ رو دارن دست نوشته ی خودم واسه همسرم هستن...



Ҳ̸عـاشــق کَــسی بــــودَن

بــه انســان قـــدرت و نیـــرو می بَــخشَــد

و مـَعشــوق کَـسی بـــودن

بــه انسـان شُــجاعَـــت

پَــس ازدواج

بـهـ شُـما هَــم قُـدرَت می دَهَــد هَـــم شُــجاعَـــت Ҳ̸

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

پســـتونـَکِش:)

يكشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۳۲ ب.ظ

دیروز اشتم به کارای خونه میرسیم و همزمان حواسمم به حلما بو

یهو یم اره نق میزنه

رفتم سراغش بهش نگاه کردم

دیدم داره سعی میکنه پستونکش رو  خودش بکنه تو دهنش قربونش برم

چند روز بود دست میکرد تو دسته ی پستونکش و از دهنش میکشید بیرون ناخوداگاه

ولی اون روز خودش داشت سعی میکرد

قند تو دلم آب شد از خوشحالی گریم گرفته بود

دویدم سمت تلفن و به بابا علیش زنگ زدم  و بهش خبر دادم

اونم کلی ذوق کرد براش

تموم دلخوشیمون این پرنسسه

:)

وقتی باباش از سر کار میاد خونه و سلام میکنه و همونطور شروع میکنه به حرف با دختر گلمون

حلما شروع میکنه به خندیدن و ذوق کردن

قربونش برم مث خودم دلم برا باباش تنگ میشه

 

ولنتاین هم مبارک باشه

واس همسری اینترنتی کادو خریدم قرار بود پست کنن که اینم با تاخیر میاد

 

بیسکوییت پختم و کلی برنامه داشتم اما زود اومد از سرکار نشد

دوباره رفت سر کار

یه لباس که مدتها پیش واسم گرفته بود رو نپوشیدم گذاشتم یه مناسبت بپوشم و افتتاحش کنم که امشبه ....

 

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

مــآ ســه نــفــر

سه شنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۵۹ ب.ظ

وقتی مادر میشی هر روز منتظری

منتظری تا یه چیز جدیدتو پاره ی وجودت  ببینی و واسه دیدنش ذوق کنی

حتی کوچیکترین کار یا حرکتی هم که با دستای ظریف و کوچیکش انجام بده واسه تو یه دنیاس

 آهسته ترین صدایی  که از خودش درمیاره واست زیباترین موسقی دنیا میشه

وقتی به صورت نگاه میکنه و ذل میزنه تو چشماتو لبخند میزنه قند تو دلت آب میشه

 

این روزا فرشته کوچولوی من یاد گرفته دستاشو بکنه تو هم دیگه این یعنی همین روزا کنترل دستاشو به دست میگیره میتونه چیزا رو تو دستش نگه داره

خیلی حس خوبیه داشتنش

نتیجه ی عشق من و علیه و شده امید زندگیمون....

من و علی همچنان عاشق همیم سعی میکنیم زندگیمون رو پیش ببریم و پیشرفت کنیم باهم...خیلی خوبه که ما با تموم مشکلات کنار همدیگه حس خوبی داریم و خوشبختیم....

 

این روزا تموم وقتم صرف حلما میشه و رسیدن به خونه..هنوزم کارای خونه تکونی رو شروع نکردم...

دیروز حدودای ساعت 2 بود دوستم محبوبه که تازه باردار شده قرار بود بیاد خونمون زدرو باز کردم رفتم استقبالش  داشت کفشاشو در میاورد یهو گفت برف رو دیدی؟ گفتم مگه برف اومده؟؟ یهو پشت سرش حیاط رو نگاه کردم دیدم پر از برفه ...تقریبا برف ایستاده بود:|

گفت حدس زده بودم نفهمیده باشی...آخه من بیرون نمیرم صبح که همسری رو بدرقه کرده بودم بره سرکار خبری از برف نبود:)

امسال نتونستم اصلا برم برف بازی یا تو برف قدم بزنیم اخه اگه خدایی نکرده سرما بخورم ممکنه حلما هم  مریض بشه بچم انشالا سالهای آتی سه تایی میریم برف بازی

دخنر گلم یادت باشه مامان بابا عاشقتن....

 

 

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

فــرشتــــــهــ

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۲۷ ب.ظ

پرنسس ما الان 2ماه و 11 روزه که پا به زندگی ما گذاشته و شده همه چیز ما...

خیلی حس خوبیه وقتی علی از سر کار میاد و  باهاش بازی میکنه و حلما غش غش میخنده....گاهی محو نگاه کرذنشون  میشم... عشقم و دختری که جاصل داشتن عشقم کنارمه....

10 روز پیش واکسن 2 ماهگیشو زدیم

چقد استرس داشتم و میترسیدم....فکر اینکه درد بکشه جلوم و گریه کنه دیوونم میکرد...

صبح ساعت 6 بیدار شده بودم و سایلاشو جمع میکردم قرار بود همسری منو  قبلرفتن سر کارش ببره خونه ی محبوبه اینا و با محبوبه بریم واکسنشو بزنیم آخه مرکز بهداشتش نزدیک خونه اوناس

که دیگه همسری یهو بین راه زنگ زد به کارش و گفت واکسن دخترمه و یکم دیر تر میام

انقد خوشحال شدم و کلی ازش تشکر کردم و رفتیم مرکز بهداشت راست روش

اونجا دیگه  همسری رفت پشت پرده و خانم دکتر واکسن حلما رو زد و حلما فقط یه جیغ کوچولو زد...و آروم شد

اومدیم خونه و سریع لباساشو کم کردم و مرتب بهش استامینوفن دادم و هی تدمای بدنش رو چک کردم که تب نکنه

که خدا روشکر تو اون سه روز تب نکرد و فقط شب اول رو بیدار موندم و چک کردم که تب نکنه

به قول فهیمه دخترم یه فرشتس اصلا اذیتم نکرد

 

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂