آشـــوبَـــــم آرامِـــشـَم تـــــویـــی

بـــرآی هــمیــشه و تــآ ابــد

آشـــوبَـــــم آرامِـــشـَم تـــــویـــی

بـــرآی هــمیــشه و تــآ ابــد

وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم

لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ

و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَلَمین


ܓ✿واسه ظهور امام زمان(عج) وخوشبختی من و آقایی یه صلوات بفرستین:

×اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُِم×


ــ×ــ مـَــن تـــــو خُـــدا هَــــرســـه ـــ×ــ


اینجــا فصل دوم زندگی مــآست...
فصلی که از ســه نفره بودن خــارج شدیم و عشقمون میــوه داد...


✿ اینجا رو واسه خـودم و عشقم که مرد زندگیمه ساختم. مَردی که بودنش و داشتنش
بهم آرامش میده مردی که واقعا مَــرده و بزرگترین تکیه ها واسه منه


برای آشنایی با فصل اول زندگی ما به این ادرس برید:a-plus-m.blogfa.com


∞ بَــرای همیـشهـ و تا ابــد ∞


ܓ✿♥مرضیه و علی♥ܓ✿

ܓ✿آقای "عین":1369/04/05

ܓ✿خانم "میم":1371/06/12


ــــ ღೋ☃ೋ ღـــــ

ܓ✿ مطالبی که امضای 4 MY ♥ رو دارن دست نوشته ی خودم واسه همسرم هستن...



Ҳ̸عـاشــق کَــسی بــــودَن

بــه انســان قـــدرت و نیـــرو می بَــخشَــد

و مـَعشــوق کَـسی بـــودن

بــه انسـان شُــجاعَـــت

پَــس ازدواج

بـهـ شُـما هَــم قُـدرَت می دَهَــد هَـــم شُــجاعَـــت Ҳ̸

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

همینجوری نوشت:)

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۳۲ ب.ظ

الان 38 هفته و 5 روزمه

همچنان درگیر و دار چکاپای هفتگی هستم و از درد زایمان خبری نیست...

هفته های آخرخیلی دیر میگذره و درد های عجیبی میاد سراغ آدم

و انتظار تو بغل گرفتنش و دیدنش امون آدم  رو میبره

دکتر برام سونو نوشته بود با همسری رفتیم انجامش دادیم

به دکتر میگه یه عکس خوب ازش بدین میخوایم واسه آلبومشlaugh

بعد تو ال سی دی دکتر حلما رو نشون میده میگه این چشماشه

همسری میگه کو من نمیبینم چیزی نیس که...من و دکتر میگفتیم نمیبینی؟

دکتر گفت تازه دستش هم تو دهنشه منم میدیدم ولی همسری  دریغ اخرشم به دکتر گفت تخیلاته اینا:|

توقع داشت سونوگرافی عکس پرسنلی از حلما بهش نشون بده خخخ

 

روزشمار اومدنش شروع شده

میخواستم عکسشو بذارم ولی نمیدونم چرا لود نشد:|

میذارم بعدا

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

نیـــــمه ی دیـــگرمــ ــآ

يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۲۵ ب.ظ

تو صف انتظار  نشستم و منتظرم  تا نوبتمون بشه و منشی شمارم رو صدا بزنه و برم داخل

از طرف دیگه بین شلوغی جمعیت  و رفت و آمد ها چشمم گره خورده به ته راهروی بیمارستان تا ببینمش...

لعنتی گوشیم هم تو ماشین جامونده که تو این تایمی که رفته برام خوراکی بخره بهش زنگ بزنم وببینم کجاس

صد بار به ساعت روی دیوار نگاه میکنم و هر دفعه یادم میره که روی 9:50 دقیقه ثابت ایستاده...

زمان از دستم در رفته انگار ساعت هاس که رفته

کم کم کلافه میشم از تنهایی تو اون شلوغی

ولی یه حسی اجازه نمیداد چشممو از ته راهرو بردارم

میخوام سرمو برگردونم

که یک یهو پیداش میشه

چشمم میفته بهش و همزمان پرنسس صورتی  که تا اون لحظه آروم بود  با دیدنش یه ضربه میزنه به شکمم

مث یه علامت

قند تو دلمون آب میشه و یه لبخنــ:)ـد گنده میشینه رو لبام

اونم  با من و همراه من منتظرش بود

تا مادر نشین نمیتونین این حس رو بفهمین....

 

و التماس دعا برای تمام کسانی که منتظر مادر شدنن

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

از عشق تا جاری:/

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۱۴ ب.ظ

چند روز پیش همسری اومد و گفت وبلاگ جدیده رو بیار ببینم...وقتی اوردم اخم کرد و گفت چرا دیگه خاطره هامون رو نمینویسی؟؟

قربونش برم این مردمو که بیشتر خودم حواسش به ثبت لحظه هامونه:)

بعدشم به این پست اشاره کرد  کلیک و گفت: از خودته؟ وقتی گفتم آره گفت خیلی قشنگه...

خدا روشکر چیزایی که مینویسم به دلش میشینه:)

 

دیشب مادرشوهی خونمون بود ....بنده خدا 3 ماهی میشه دیسک کمرش عود کرده و از پا انداختتش فعلا یه دوره درمانی رو داره میگذرونه که چهارمین جلسش رو رفته و هر دفعه باید 18 روز کمرش بسته باشه و استراحت کنه...انشالا زود خوب بشه حالش

واسه شام خورشت بادمجون گذاشتم که خدارو شکر خوب از آب دراومد طایفتا بادمجون دوست داریم:D

همسری کلی سر سفره شام ازم تعریف کرد و از مامانش تشکر کرد که منو نشونش داده و باعث شده ما بهم برسیم....کلی از وفادار بودن و اینکه همه جوره حواسم بهش هست به مادرش گفت من هی خجالت میکشیدم و مادرشوهی میگفت انشالا به پای هم پیر بشین و خدا رو شکر میکرد که علی ازم راضیه

منم به مادرشوهی گفتم که همه ی این چیزا و خوشحال بودنمون کنار هم بخاطر اینه که ما بیشتر از اینکه زن و شوهر باشیم باهم دوست و رفیقیم...

خیلی این حس رضایت همسری برام شیرینه...حسی که مدام تکرارش میکنه و میفهمیم هر دو از وجود هم کنار هم خوشحالیم..

چقد خوشبختیم که همو داریم  و مث کوه پشت هم وایسادیم...

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

روزهای زندگی

سه شنبه, ۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۰۶ ب.ظ

چشمامو میبندم و فکر میکنم

به زندگیمون

به روزهایی که باهم گذروندیم

به پستی و بلندی ها و سختی هاش

به لحظه هایی که فقط بودنمون کنار هم و داشتن هم ما رو سرپا نگه میداشت و میفرستاد جلو

مث همین روزا

مث لحظه به لحظه  زندگیمون

تنها انگیزه ی ما طرف مقابلمون بود

بخاطر هم پا به پای هم تلاش  و صبر رو جاشنی زندگیمون کردیم و  میکنیم

همیشه گفتم و بازم میگم:

 

مـــن و تـــو کنـــآر هـــم بــه هیــچ کــس دیـــگه ای نیـــاز نداریــــم

 

+فقط کافیه حواسمون به خدا باشه...

 

آخرین روزهای دونفره بودن رو میگذرونیم....پرنسس کوچولو ی ما قراره شور و حال دیگه ای به زندگیمون بده...

وقتی با همسری به شیطنت هامون فکر میکنیم هر دو یه چیز به ذهنمون میاد: بچمون قراره دیگه چی بشه.... خخخخ

+ حلمای نازنینمheart

مامان بابا منتظرن زود بیای به دنیاشون تا ازین به بعد سه نفر تو خونه کشتی بگیریم :)

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂