آشـــوبَـــــم آرامِـــشـَم تـــــویـــی

بـــرآی هــمیــشه و تــآ ابــد

آشـــوبَـــــم آرامِـــشـَم تـــــویـــی

بـــرآی هــمیــشه و تــآ ابــد

وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم

لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ

و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَلَمین


ܓ✿واسه ظهور امام زمان(عج) وخوشبختی من و آقایی یه صلوات بفرستین:

×اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُِم×


ــ×ــ مـَــن تـــــو خُـــدا هَــــرســـه ـــ×ــ


اینجــا فصل دوم زندگی مــآست...
فصلی که از ســه نفره بودن خــارج شدیم و عشقمون میــوه داد...


✿ اینجا رو واسه خـودم و عشقم که مرد زندگیمه ساختم. مَردی که بودنش و داشتنش
بهم آرامش میده مردی که واقعا مَــرده و بزرگترین تکیه ها واسه منه


برای آشنایی با فصل اول زندگی ما به این ادرس برید:a-plus-m.blogfa.com


∞ بَــرای همیـشهـ و تا ابــد ∞


ܓ✿♥مرضیه و علی♥ܓ✿

ܓ✿آقای "عین":1369/04/05

ܓ✿خانم "میم":1371/06/12


ــــ ღೋ☃ೋ ღـــــ

ܓ✿ مطالبی که امضای 4 MY ♥ رو دارن دست نوشته ی خودم واسه همسرم هستن...



Ҳ̸عـاشــق کَــسی بــــودَن

بــه انســان قـــدرت و نیـــرو می بَــخشَــد

و مـَعشــوق کَـسی بـــودن

بــه انسـان شُــجاعَـــت

پَــس ازدواج

بـهـ شُـما هَــم قُـدرَت می دَهَــد هَـــم شُــجاعَـــت Ҳ̸

جریـــــــــــــــــــــــــــــــان

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۱۲ ب.ظ

زندگی با تمام پستی و بلندی های خودش جریان داره

و ماهم تو جریان زندگی

خیلی وقته پست نذاشتم

نمیتونم بذارم

تا میام سمت لپ تاپم حلما پیداش میشه و نمیذاره

با گوشی هم حال نمیده منم تنبلی میکنم

دخترم الان یه سال و سه ماهشه و شده همه چیز من و باباش

از زندگیم راضیم

از اتفاقاتی که خواسته و نا خواسته افتاده تو این مدت

زندگی اگه همه چیش میزون باشه که زندگی نیست

همین پستی و بلندی و سختیاشه که به زندگی جهت میده

سال

95 داره تموم میشه سالی که پر از اتفاقات تلخ  و شیرین بود

امیدوارم سال جدید سال بهتری باشه واسه هممون از همه لحاظ

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

روزهای شیرین:)

يكشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۳ ب.ظ

انقد دوست دارم تند تند پست بذارم ولی نمیشه  نمیدونم از تنبلیه یا شلوغ بودن سرم  یا فراموشی

زندکی همچنان رو رواله...حلما حسابی بزرگ شده و شیطون  سینه خیز میره و مدام یا داره چسبای حاشیه های فرش رو میکنه یا پایینای کاغذ دیواریا رو..... غافل بشم وسط اشپز خونس...خیلی شیرینه این روزاش...

 وسط گریه هاش یاد وقتی میخواد بغلش کنم و ناز میاد بهم میگه  مَمَن جیگر منه

غذا هم میخوره سوپ و فرنی و حریره و چند روزیه خرما و زره تخم مرغ و ماست ایناهم اضافه شده...عینهووو باباش انقد شکموعه دوست داره غذا خوردنو (مدیونین فکر کنین منم عاشق خوردنم :دی)

امروز نشستم امتح یه دامن توتو  سفید درست  کردم که اتفاقا خیلی هم خوب شد تو اینستا گذاشتم عکسشو میبخوام یه صورتیشو هم واسش درست کنم با یه هد...

 

اینکه من الان که شب قدره و خیلیا در حال عبادتن پست میذارم اینه که همسر جان یه ساعت خوابید تا سرحال بشه بریم احیا که یهو حلما از خواب بیدار شد و گریه سابقه نداشت اینجوری غر بزنه و گریه کنه و بهونه بگیره نمیدونم مشکلش چیه الانم نشسته رو پامو هی سرشو میزنه به صورتم:| ئمن هیچی خودت دردت نمیاد؟ الانم در تلاشه واسه تایپ کردن من برم

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

همینطوری نوشت:)

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۴۱ ب.ظ

خیلی بده که دیگه نمینویسم...خیلی دوست دارم بنویسم ولی نمیدونم چرا نمیشه :)

خدا رو شکر زندگیمون رو رواله و همچنان در حال تلاش برای رسیدنیم رسیدن به چیزایی که دوست داریم و میخوایم بهشون برسیم...

پرنسسمون هر روز داره بزرگ تر میشه و قند رو تو دل من و باباش آب میکنه...چقد خوب شد که بچه دار شدیم

چقد خوبه که داریمش....گاهی  من و همسری مشغول یه کاری هستیم حلما هم لونطرف تر مشغوله اون حس داشتن خانواده رو قشنگ حس میکنم....

حلما و باباش شدن همه چیز من...

 تصمیم گرفتم بخونم و سال دیگه کنکور ارشد شرکت کنم به دلیل چالش هایی  که زندگیمون داشت خیلی فاصله افتاد بین کارشناسی و کارشناسی ارشدم....خودم میدونستم قرار نیست تو کارشناسی بمونم منتظر بودم اون عطش بیاد سراغم...بسه هرچی دور بودم از درس و...البته تا حلما کوچیکه میتونم بخونم و بزرگ بشه نمیتونم بحونم و کنکورش شرکت کنم کنکور رو رد کنم دانشگاه رفتنش دیگه مشکلی نداره هم حلما بزرگتر شده هم ارشد زیاد کلاس نداره

انشالا تا تموم کنم ارشد رو حلما هم سه ساله شده و میریم تو فکر خواهر برادر دار شدنش...من از تک فرزندی متنفرم...یه بچه راحتی مادرپدره نه بچه...زبونم لال فردا من و باباش یه طوریمون شد نباید یکی رو داشته باشه؟؟ خاله و عمه هیچوقت جای خواهر برادر رو نمگیرن.... تازه قصدم اینه قبل سی سالگی سه تا بیارم خخخخ البته از نظر خودم دیرم هست دوست ندارم 60 سالم که شد البته اگه 60 سالگی رو ببینم دخترم 30 سالش باشه خیلی تفاوته...ولی واسه بچه ی آخر قابل  هضمه...

اعیاد شعبانیه هم مبارک باشه

 

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

فرشتهــــ

چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۴۵ ب.ظ

پارسال مث 17 روز دیگه چند ساعت مونده بود به تحویل سال من فهمیدم یکی تو وجودم داره رشد میکنه چه حس خوبی بود

حسی که تا ادم تجربش نکنه درکی ازش نداره....یه حس ناب...مادر شدن...

الان فرشته ی زندگیم رو پاهامه و دارم سعی میکنم بخوابونمش... روز به روز بزرگ تر و شیرین تر میشه و زندگی رو به کام ما عسل میکنه

شنبه هشت اسفند با عمه مریمش رفتیم گوششو سوراخ کردیم...خداروشکر زیاد گریه نکرد وقتی سوراخ کردن قبلش خیلی گریه کرد خوابش میومد به زور بیدار نگهش داشته بودم...حلماهم که جونشه و خوابش خوابش که میگیره انگار تقصیر ماهاس....خخخخ

واسه عید گوشوارشو میندازم گوشش....

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

پســـتونـَکِش:)

يكشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۳۲ ب.ظ

دیروز اشتم به کارای خونه میرسیم و همزمان حواسمم به حلما بو

یهو یم اره نق میزنه

رفتم سراغش بهش نگاه کردم

دیدم داره سعی میکنه پستونکش رو  خودش بکنه تو دهنش قربونش برم

چند روز بود دست میکرد تو دسته ی پستونکش و از دهنش میکشید بیرون ناخوداگاه

ولی اون روز خودش داشت سعی میکرد

قند تو دلم آب شد از خوشحالی گریم گرفته بود

دویدم سمت تلفن و به بابا علیش زنگ زدم  و بهش خبر دادم

اونم کلی ذوق کرد براش

تموم دلخوشیمون این پرنسسه

:)

وقتی باباش از سر کار میاد خونه و سلام میکنه و همونطور شروع میکنه به حرف با دختر گلمون

حلما شروع میکنه به خندیدن و ذوق کردن

قربونش برم مث خودم دلم برا باباش تنگ میشه

 

ولنتاین هم مبارک باشه

واس همسری اینترنتی کادو خریدم قرار بود پست کنن که اینم با تاخیر میاد

 

بیسکوییت پختم و کلی برنامه داشتم اما زود اومد از سرکار نشد

دوباره رفت سر کار

یه لباس که مدتها پیش واسم گرفته بود رو نپوشیدم گذاشتم یه مناسبت بپوشم و افتتاحش کنم که امشبه ....

 

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

مــآ ســه نــفــر

سه شنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۵۹ ب.ظ

وقتی مادر میشی هر روز منتظری

منتظری تا یه چیز جدیدتو پاره ی وجودت  ببینی و واسه دیدنش ذوق کنی

حتی کوچیکترین کار یا حرکتی هم که با دستای ظریف و کوچیکش انجام بده واسه تو یه دنیاس

 آهسته ترین صدایی  که از خودش درمیاره واست زیباترین موسقی دنیا میشه

وقتی به صورت نگاه میکنه و ذل میزنه تو چشماتو لبخند میزنه قند تو دلت آب میشه

 

این روزا فرشته کوچولوی من یاد گرفته دستاشو بکنه تو هم دیگه این یعنی همین روزا کنترل دستاشو به دست میگیره میتونه چیزا رو تو دستش نگه داره

خیلی حس خوبیه داشتنش

نتیجه ی عشق من و علیه و شده امید زندگیمون....

من و علی همچنان عاشق همیم سعی میکنیم زندگیمون رو پیش ببریم و پیشرفت کنیم باهم...خیلی خوبه که ما با تموم مشکلات کنار همدیگه حس خوبی داریم و خوشبختیم....

 

این روزا تموم وقتم صرف حلما میشه و رسیدن به خونه..هنوزم کارای خونه تکونی رو شروع نکردم...

دیروز حدودای ساعت 2 بود دوستم محبوبه که تازه باردار شده قرار بود بیاد خونمون زدرو باز کردم رفتم استقبالش  داشت کفشاشو در میاورد یهو گفت برف رو دیدی؟ گفتم مگه برف اومده؟؟ یهو پشت سرش حیاط رو نگاه کردم دیدم پر از برفه ...تقریبا برف ایستاده بود:|

گفت حدس زده بودم نفهمیده باشی...آخه من بیرون نمیرم صبح که همسری رو بدرقه کرده بودم بره سرکار خبری از برف نبود:)

امسال نتونستم اصلا برم برف بازی یا تو برف قدم بزنیم اخه اگه خدایی نکرده سرما بخورم ممکنه حلما هم  مریض بشه بچم انشالا سالهای آتی سه تایی میریم برف بازی

دخنر گلم یادت باشه مامان بابا عاشقتن....

 

 

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

فــرشتــــــهــ

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۲۷ ب.ظ

پرنسس ما الان 2ماه و 11 روزه که پا به زندگی ما گذاشته و شده همه چیز ما...

خیلی حس خوبیه وقتی علی از سر کار میاد و  باهاش بازی میکنه و حلما غش غش میخنده....گاهی محو نگاه کرذنشون  میشم... عشقم و دختری که جاصل داشتن عشقم کنارمه....

10 روز پیش واکسن 2 ماهگیشو زدیم

چقد استرس داشتم و میترسیدم....فکر اینکه درد بکشه جلوم و گریه کنه دیوونم میکرد...

صبح ساعت 6 بیدار شده بودم و سایلاشو جمع میکردم قرار بود همسری منو  قبلرفتن سر کارش ببره خونه ی محبوبه اینا و با محبوبه بریم واکسنشو بزنیم آخه مرکز بهداشتش نزدیک خونه اوناس

که دیگه همسری یهو بین راه زنگ زد به کارش و گفت واکسن دخترمه و یکم دیر تر میام

انقد خوشحال شدم و کلی ازش تشکر کردم و رفتیم مرکز بهداشت راست روش

اونجا دیگه  همسری رفت پشت پرده و خانم دکتر واکسن حلما رو زد و حلما فقط یه جیغ کوچولو زد...و آروم شد

اومدیم خونه و سریع لباساشو کم کردم و مرتب بهش استامینوفن دادم و هی تدمای بدنش رو چک کردم که تب نکنه

که خدا روشکر تو اون سه روز تب نکرد و فقط شب اول رو بیدار موندم و چک کردم که تب نکنه

به قول فهیمه دخترم یه فرشتس اصلا اذیتم نکرد

 

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

به دنیا خوش اومدی....

شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۵۶ ب.ظ

دقیقا یک هفته بعد از آخرین پستم یعنی وقتی 39 هفته و پنج روز داشتم دوم آذر ساعت 23:30 پرنسس ما پا به این دنیا گذاشت

هر روز دلم میخواست پست بذارم ولی نمیشد یعنی فرصت نمیشد

الان پرنسس من عین فرشته ها خوابیده...

بریم سراغ  خاطره ی به دنیا اومدن فرشتم

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

همینجوری نوشت:)

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۳۲ ب.ظ

الان 38 هفته و 5 روزمه

همچنان درگیر و دار چکاپای هفتگی هستم و از درد زایمان خبری نیست...

هفته های آخرخیلی دیر میگذره و درد های عجیبی میاد سراغ آدم

و انتظار تو بغل گرفتنش و دیدنش امون آدم  رو میبره

دکتر برام سونو نوشته بود با همسری رفتیم انجامش دادیم

به دکتر میگه یه عکس خوب ازش بدین میخوایم واسه آلبومشlaugh

بعد تو ال سی دی دکتر حلما رو نشون میده میگه این چشماشه

همسری میگه کو من نمیبینم چیزی نیس که...من و دکتر میگفتیم نمیبینی؟

دکتر گفت تازه دستش هم تو دهنشه منم میدیدم ولی همسری  دریغ اخرشم به دکتر گفت تخیلاته اینا:|

توقع داشت سونوگرافی عکس پرسنلی از حلما بهش نشون بده خخخ

 

روزشمار اومدنش شروع شده

میخواستم عکسشو بذارم ولی نمیدونم چرا لود نشد:|

میذارم بعدا

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

نیـــــمه ی دیـــگرمــ ــآ

يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۲۵ ب.ظ

تو صف انتظار  نشستم و منتظرم  تا نوبتمون بشه و منشی شمارم رو صدا بزنه و برم داخل

از طرف دیگه بین شلوغی جمعیت  و رفت و آمد ها چشمم گره خورده به ته راهروی بیمارستان تا ببینمش...

لعنتی گوشیم هم تو ماشین جامونده که تو این تایمی که رفته برام خوراکی بخره بهش زنگ بزنم وببینم کجاس

صد بار به ساعت روی دیوار نگاه میکنم و هر دفعه یادم میره که روی 9:50 دقیقه ثابت ایستاده...

زمان از دستم در رفته انگار ساعت هاس که رفته

کم کم کلافه میشم از تنهایی تو اون شلوغی

ولی یه حسی اجازه نمیداد چشممو از ته راهرو بردارم

میخوام سرمو برگردونم

که یک یهو پیداش میشه

چشمم میفته بهش و همزمان پرنسس صورتی  که تا اون لحظه آروم بود  با دیدنش یه ضربه میزنه به شکمم

مث یه علامت

قند تو دلمون آب میشه و یه لبخنــ:)ـد گنده میشینه رو لبام

اونم  با من و همراه من منتظرش بود

تا مادر نشین نمیتونین این حس رو بفهمین....

 

و التماس دعا برای تمام کسانی که منتظر مادر شدنن

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂