آشـــوبَـــــم آرامِـــشـَم تـــــویـــی

بـــرآی هــمیــشه و تــآ ابــد

آشـــوبَـــــم آرامِـــشـَم تـــــویـــی

بـــرآی هــمیــشه و تــآ ابــد

وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم

لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ

و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَلَمین


ܓ✿واسه ظهور امام زمان(عج) وخوشبختی من و آقایی یه صلوات بفرستین:

×اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُِم×


ــ×ــ مـَــن تـــــو خُـــدا هَــــرســـه ـــ×ــ


اینجــا فصل دوم زندگی مــآست...
فصلی که از ســه نفره بودن خــارج شدیم و عشقمون میــوه داد...


✿ اینجا رو واسه خـودم و عشقم که مرد زندگیمه ساختم. مَردی که بودنش و داشتنش
بهم آرامش میده مردی که واقعا مَــرده و بزرگترین تکیه ها واسه منه


برای آشنایی با فصل اول زندگی ما به این ادرس برید:a-plus-m.blogfa.com


∞ بَــرای همیـشهـ و تا ابــد ∞


ܓ✿♥مرضیه و علی♥ܓ✿

ܓ✿آقای "عین":1369/04/05

ܓ✿خانم "میم":1371/06/12


ــــ ღೋ☃ೋ ღـــــ

ܓ✿ مطالبی که امضای 4 MY ♥ رو دارن دست نوشته ی خودم واسه همسرم هستن...



Ҳ̸عـاشــق کَــسی بــــودَن

بــه انســان قـــدرت و نیـــرو می بَــخشَــد

و مـَعشــوق کَـسی بـــودن

بــه انسـان شُــجاعَـــت

پَــس ازدواج

بـهـ شُـما هَــم قُـدرَت می دَهَــد هَـــم شُــجاعَـــت Ҳ̸

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

حصــار دستــآنَـــت:*

چهارشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۷ ب.ظ

هیـــچ حصـــاری در هیـــچ کجـــای دنیـــا لـــذت بخــش نیـــست

پـرنـــده از قفـــس بیــــزار است و آدمــی از حصــار و زنـــدان

امـّـا

وقتـــی پــای حصــار آغـــوش معشــوقه ات درمیـــان بـــاشد

دلـــــت میـــخواهــَ د دستــانش  تــا ابــد  قفـــل شونـــد 

تــــو حبــس شــوی در آن حصـــار تنـــگ

و نفـــس بـــکشی زنـــدگی را

 

                                                حصار

 

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

"او" یِ مَــن :)

دوشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۹ ب.ظ

 

وقتـــی

یــه نفــــر واسه اولین بــار تو و همسریت رو ببیــــنه و

بعد چند ساعت کنــار هــم بــودن بهت بگه: علـــی خیلـــی دوســـت داره هـــا...معـــلومـه

 

اینجاست که لــبـــخند:) گنــده میشیــنه رو لبـــات و دلــت قیلـــی ویلـــی میـــره واسه عشقـــت

+ هَــلاکِــتَم

 

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

پـــرنســسِ صـــورتـــی:)

شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۲۶ ب.ظ

آخریــــن روزهـــای دونفـــره بــودنمـون رو میـــگذرونیـــم

همونطـــور که آخریـــن روزهـــآی یــه نفــــره بودن گذشــت

 

امــا این دفـــعه فرق دارهـ

کسی کــه داره ایــن خلـــوت دو نفـــره رو بهــم میــزنه

 

نتیــچه و حاصــل اون دونفــــره شدنــس....حاصل یـه عشـــقهـ

 

خدایا ازت میخوام بهم قدرت بدی تا بتونم از پس این مسئولیت بزرگ بربیام....

مادر شدن  همونطور که شیرین ترین لذت  زندگی یه زنه  مسئولیت سنگینی رو دوش اون زن میذاره....

مسئولیتی به سنگینی تربیت کردن یه نسل....تربیت  دختر یا پسری  که قراره بزرگ بشه و عاشق بشه ...

اینکه آخرش چطوری ازآب دربیاد  دلی رو بشکنه یا بسازه برعهده ی مادره....

 

پنج شنبه ساناز جونی رفت بیمارستان ... فارغ شد و آنیسای گل پا به این دنیا گذاشت...

 

دخترمو مث یه پـــرنسس تربیـت میکـــنم  تا همه بــدونن مادرش یـه مـلکه بود....:)

 

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

درد و درمــــــــــون دلــــَم

يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۶ ب.ظ

حافظ جان می فرماید:

دردَم از یآر است و درمــآن نیــــز هَــم

دل فَــدای او شــد و جــآن نیـــز هَـــم

 

اندر باب مصرع اول این بیت باید عرض کنم که دهن حافظ جان را باید ابتدا با گلاب شستشو داده و سپس طلای 24 عیار خالص گرفتsmiley....

این حاج آقای بنده مصیبتی هست فجیع در نوع خودشcrying...

آنچنان بر روی اعصاب نداشته ی من پیاده روی نموده و همزمان به سوت زدن و تخمه شکستن مشغول میشود که دلم میخواهد با همان چاقوی آشپزخانه ی محبوبم او را به 100 قسمت نامساوی تقسیم نموده و زیر پایم لگد کنم تا جگر سوخته ام حال بیاید...

[بدترین قسمت ماجرا آنجاست که دربرابر تهدیدها و حَمَلات زبان تیز و بُرّان من هرهرهر میخندد:|]

اما نمی شود،نمی توانمcrying

زیرا همین موجود عجیب الخلقه در  آنی میتواند حال مرا دگرگون  و سر خوش نماید و آتشفشان خشم مرا تبدیل به نسیم ملایم عشقولانه نماید

 

پدر من را تنها این موجود میتواند دربیاورد و خود این موجود هم میتواند  حال مرا سرجایش بیاورد...

 

+ امروز رفتیم سونو گرافی برخلاف سریای قبل این سری رفتم یه جای دولتی که باعث شد پشت دستمو داغ کنم و سمت بیمارستان دولتی نرم...والا انقد رسیدگیش داغونه...اه اه

+باز یکی از زیباترین موسقی های دنبا  تپیدن  صدای قلب حلما رو شنیدم و پر از عشق شدم و فهمیدم همچنان شکر خدا سالمه...

وزنش هم 1560 بود و 31 هفته داشت....باید بیشتر به خودم برسم تا وزنش بیشتر بشه

 

اونجا که بودیم که دختره رو آوردن بهش میخورد خیلی داشته باشه دوم سوم دبیرستان باشه چادر رنگی سرش و دستبند به دستشsad  با مامور زن عین فیلما نمیدونم قضیه چی بود اونم سونو داشت و هی به مامانش میگفت من نمیخوام برم زندون بمونم سند بذارین...تولدمه آخه...مامانش هم میگفت وقتی یه مشکلی از طریق خود آدم یا یکی دیگه واسش پیش میاد باید صبور باشه...روال قانونیشه باید طی بشه...

خلاصه چیزی که تو فیلما نشون میدن راسته:|

 

+واسه جوونا و مشکل کارشون و سرو سامون گرفتنشون دعا کنید...

 

+به امید فرداهای شیرین تر از این روزها

 

 

 

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

:) من و همسری و حبه ی انگور

جمعه, ۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۰ ب.ظ

crying

خیلی وقته ننوشتم...لعنت به بلگفا...بعد از پریدن خاطراتم دست و دلم به نوشتن نمیره و این خیلی بده...خیلی بد...چون از وقتی مهمترین اتفاق زندگیمون افتاده کم شده نوشتنم و اون نی نی دار شدنه....

من تازه وارد ماه هشتم  شدم و هشت ماهه که حلما با منه...تو وجود منه و نفس میکشه...

خیلی این شیرینه... شکمم گردالی شده....خودمم کلی قیافم عوض شده...خدا به تموم کسایی که منتظر نی نی هستن  این حس شیرین رو بچشونه...

سه شنبه 31شهریور با همسری و خواهر شوهری مرجان رفتیم سیسمونیشو خریدیم...کلی چیزای خوشمل واسه دختری خریدم...یک شنبه 29 شهریور هم رفتبم سرویس چوبش رو خریدیم ....سرویس کیتی گرفتم براش رنگ سفید با حاشیه های صورمتی{ذووق} خیلی ذوق دارم واسه خریدام...کی میشه حلما به دنیا بیاد و از اینا استفاده کنه...

17 مهر جشن سیسمونیمه نمیدونم چی بپوشم و چیکار کنم...حدود 50 نفر هم مهمون دارم...

همین روزا نوبت سونوگرافی دارم و مشخص میشه نی نی کی به دنیا میاد....

همسری واسه تولدم واسم برا خونه نت گرفت و گفت بیشتر به این خاطر گرفتم که باز خاطراتمون رو بنویسی...کی فکرشو میکرد علی من که یه روزی مخالف نوشتنم بود الان گلایه داشته باشه از ننوشتنم/؟؟

سعی میکنم بنویسم...

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂