فــرشتــــــهــ
پرنسس ما الان 2ماه و 11 روزه که پا به زندگی ما گذاشته و شده همه چیز ما...
خیلی حس خوبیه وقتی علی از سر کار میاد و باهاش بازی میکنه و حلما غش غش میخنده....گاهی محو نگاه کرذنشون میشم... عشقم و دختری که جاصل داشتن عشقم کنارمه....
10 روز پیش واکسن 2 ماهگیشو زدیم
چقد استرس داشتم و میترسیدم....فکر اینکه درد بکشه جلوم و گریه کنه دیوونم میکرد...
صبح ساعت 6 بیدار شده بودم و سایلاشو جمع میکردم قرار بود همسری منو قبلرفتن سر کارش ببره خونه ی محبوبه اینا و با محبوبه بریم واکسنشو بزنیم آخه مرکز بهداشتش نزدیک خونه اوناس
که دیگه همسری یهو بین راه زنگ زد به کارش و گفت واکسن دخترمه و یکم دیر تر میام
انقد خوشحال شدم و کلی ازش تشکر کردم و رفتیم مرکز بهداشت راست روش
اونجا دیگه همسری رفت پشت پرده و خانم دکتر واکسن حلما رو زد و حلما فقط یه جیغ کوچولو زد...و آروم شد
اومدیم خونه و سریع لباساشو کم کردم و مرتب بهش استامینوفن دادم و هی تدمای بدنش رو چک کردم که تب نکنه
که خدا روشکر تو اون سه روز تب نکرد و فقط شب اول رو بیدار موندم و چک کردم که تب نکنه
به قول فهیمه دخترم یه فرشتس اصلا اذیتم نکرد
- ۹۴/۱۱/۱۳
مرسی که بهم سر زدی و حالمو پرسیدی.
امیدوارم توام خوب باشی.
از طرف من حلمای نازتو ببوس.