از عشق تا جاری:/
چند روز پیش همسری اومد و گفت وبلاگ جدیده رو بیار ببینم...وقتی اوردم اخم کرد و گفت چرا دیگه خاطره هامون رو نمینویسی؟؟
قربونش برم این مردمو که بیشتر خودم حواسش به ثبت لحظه هامونه:)
بعدشم به این پست اشاره کرد کلیک و گفت: از خودته؟ وقتی گفتم آره گفت خیلی قشنگه...
خدا روشکر چیزایی که مینویسم به دلش میشینه:)
دیشب مادرشوهی خونمون بود ....بنده خدا 3 ماهی میشه دیسک کمرش عود کرده و از پا انداختتش فعلا یه دوره درمانی رو داره میگذرونه که چهارمین جلسش رو رفته و هر دفعه باید 18 روز کمرش بسته باشه و استراحت کنه...انشالا زود خوب بشه حالش
واسه شام خورشت بادمجون گذاشتم که خدارو شکر خوب از آب دراومد طایفتا بادمجون دوست داریم:D
همسری کلی سر سفره شام ازم تعریف کرد و از مامانش تشکر کرد که منو نشونش داده و باعث شده ما بهم برسیم....کلی از وفادار بودن و اینکه همه جوره حواسم بهش هست به مادرش گفت من هی خجالت میکشیدم
و مادرشوهی میگفت انشالا به پای هم پیر بشین و خدا رو شکر میکرد که علی ازم راضیه
منم به مادرشوهی گفتم که همه ی این چیزا و خوشحال بودنمون کنار هم بخاطر اینه که ما بیشتر از اینکه زن و شوهر باشیم باهم دوست و رفیقیم...
خیلی این حس رضایت همسری برام شیرینه...حسی که مدام تکرارش میکنه و میفهمیم هر دو از وجود هم کنار هم خوشحالیم..
چقد خوشبختیم که همو داریم و مث کوه پشت هم وایسادیم...