مادونفر1تیررسمامال هم شدیم و ازاون روزمنتظرروزی هستیم که زیریه سقف باهم زندگی کنیم
وبهم قول دادیم هرکاری کنیم تا همیشه همینجور عاشق هم بمونیم....
از زمانی که این جمله رو ر در وبلاگم نوشتم بیش از یک سال و 3 ماه میگذره...
و ما زودتر از اونیکه فکرش رو میکردیم(حداقل 2 سال عقد) رفتیم زیر یه سقف و زندگی مشترکمون رو شروع کردیم:)
خلاصه ای از آنچه گذشت
✿من و آقایی دختر عمه و پسر دایی هستیم...اما تا قبل از اینکه رسما همدیگه رو ببینیم و بهم دل ببندیم فقط دوبار همدیگه رو دیده بودیم...آخه داییم اینا کرج زندگی میکنن و ما یزد...منم که اصفهان دانشجو بودم و تو خوابگاه.اینجوری بود که زیاد همدیگه رو ندیده بودیم...
✿اینجوری بود که ازدواج ما با اینکه فامیلی بود انگار دوتا غریبه بودیم ولی صمیمیتی که بین من و عشقم به وجود اومد عجیب بود برخلاف تصور خودمون و بقیه از همون لحظه ی اول باهم صمیمی شدیم انگار چند سال بود همدیگه رو میشناختیم وعاشقانه منتظر این وصال بودیم...وحشتناک عاشق هم شدیم
✿قرار بود حد اقل 2 سال عقد بمونیم تا شرایطمون واسه زندگی مشترک محیا بشه:(
✿بعد از آشنایی و عقد چون فاصلمون زیاد بود من هر بار میرفتم یه مدت طولانی رو پیشش میموندم تا اینکه درسم تموم شد و ما تحمل چند روز دوری از هم رو هم نداشتیم ،خونمون هم تو کرج هم آماده نبودو از طرف دیگه ادامه ی اونجور زندگی واسمون سخت بود
✿واسه همین چون زندگی کردن تو یزذ آسون تر از کرج بود تصمیم گرفتیم بیایم یزد شهر من زندگیمونو شروع کنیم و اولین سالگرد ازدواجمون تو یزد بودیم و در تکاپوی چیدن بساط عروسی و رفتن زیر یه سقف...
✿ و نهم مرداد ماه 93 زندگی مشترکمون زیر یه سقف شروع شد....