بعضی روزها میزنه به سرم و دیووونه میشم
دلم تنگ میشه تنگ واسه اون کسی که شب ها تو آغوشش میگیرم و میبوسمش...
نمیدونم به ندیدنش عادت ندارم... تایمی که باید بره سرکار واسه من عذابه...دلم تنگ میشه و نتیجش میشه بوق های ممتد گوشی و ثانیه ای که اگه اوضاع مساعد باشه و بتونه گوشی رو برداره و صداش بپیچه تو گوشم...
زندگی بالا پایینی داره....سختی داره....دوست ندارم ببرم این روزها...روزهایی که بیشتر از هر زمانی بهم احتیاج داریم و باید انرژی بدیم به هم...
از خودم بابت حرف که نه درد و دلای دیشبم ناراحتم....گاهی فراموش میکنم اون یه مرده و هر دغدغه ای که تو زندگی دارم اون چند برابر داره...چون مسئوله مسئول منه و اونی که تو وجود منه....گاهی فراموش میکنم این بار مسئولیت چقد سنگینه....و هیچ مردی در هیچ جای دنیا کاری نمیکنه که به ضرر خانوادش باشه...
من افتخار میکنم....افتخارر میکنم به مردم که روی پای خودش ایستاده بدون تکیه به پدر و مادرش...به مردی که برعکس جوجه مردای این زمونه خیلی زود این بار بزرگ رو به دوش کشید و و پاش ایستاد مردونه...نترسید...من به داشتن مردی افتخار میکنم که میدونم اولین زنی هستم که دستها و لب هاش و مهم تر از همه قلبش رو لمس کرد
سالگرد ازدواجمون و تولد نزدیکه عشقم....شاید امسال نتونم اونجور که میخوام سوپرایزت کنمو بهترین روز زندگیمون رو کنارهم جشن بگیریم
ولی همین حس خوبی که این روزها دارم به هرچیزی می ارزه...
+دوستت دارم مرد زندگی من
+مطمئنم نی نی هم بخاطر داشتن چنین پدری به خودش می باله...