"او" یِ مَــن :)
یــه نفــــر واسه اولین بــار تو و همسریت رو ببیــــنه و
بعد چند ساعت کنــار هــم بــودن بهت بگه: علـــی خیلـــی دوســـت داره هـــا...معـــلومـه
اینجاست که لــبـــخند:) گنــده میشیــنه رو لبـــات و دلــت قیلـــی ویلـــی میـــره واسه عشقـــت
+ هَــلاکِــتَم
این چند روز که نبودم خیلی سرم شلوغ بود و درگیر بودم
ولی خدا رو شکر همه چیز به خوبی پیش رفت و تموم شد...خریدای سیسمونی نی نی تکمیل شد جشن سیسمونی حلما و مهمونی ناهار خانواده همسری هم به خوبی برگذار شد
پنج شنبه صبح مامانم و آبجیام رسیدن کرج و اومدن خونم...کلی خوشحال شدم که تونستن بیان واسه جشن سیسمونی...به مناسبت اومدن خانوادم خانواده دایی که همون خانواده همسری میشن رو واسه ناهار دعوت کردم...غذا زرشک پلو با مرغ گذاشتم همراه با سالاد کاهو و ژله ب
چقد که حرص خوردم شب قبلش تا دیر وقت بیدار موندم و سالادها رو حاضر کردم و سلفون پیچیدم و گذاشتم یخچال انقد خسته شدم که نتونستم ژله ها رو هم آماده کنم و رفتم تو کما
صبح همسری رفت ترمینال دنبال مامان اینا و بعد از خوردن صبحونه بقیه رفتن استراحت کننو من و همسری رفتیم تو آشپزخونه تا بساط ناهار رو آماده کنیم و بهم کمک کنه(عاشقتم مرد من)
همسری شروع کرد به سرخ کردن مرغ ها و بماند که چقد منو حرص داد هرچی میگفتم اینجور میگفت نه خودم میدونم منم کنارش شروع کردم به درست کردن ژله ها که چون دو رنگ میخواستم و با شیر قرار بود نصفش درست شه طول میکشید...
موقع گذاشتن سس مرغ خودم وارد عمل شدم و موادش رو زدم و بعدش مرغ ها روشو چیدم و آب رو اضافه کردم...برنج هم که کار خودمو راحت کردم و تو دوتا پلوپز برقی گذاشتم تا آماده بشه...
بماند که نزدیک بود اون روز دار فانی رو وداع بگم و سماور به طور عجیبی از بالای کابینت افتاد پایین و با جا خالی دادن من فقط درش خورد تو فرق سر من و من زنده موندم... انقد ترسیده بودم که دست و پام شل شده بود...
خدا رو شکر خدا رو شکر همه چی عالی شده بود ولی آخرشم همسری یادش رفت چیپس خلالی بگیره واسه مرغ و خودمم یادم رفت زعفرون اماده کنم واسه رو پلو ها....خب بار اولم بود انقد مهمون داشتم کم کم راه میفتم...همه کلی از مرغ و ژله ها تعریف کردن و بعدش کلی همسری کلاس گذاشت واسه من که اون پخته
این از مهمونی دیگه دخترداییام کمک کردن با خواهرم ظرفا رو شستن و نذاشتن من کاری کنم...
دیگه فردا صبحم میوه ها رو شستم و چیدم توی ظرفو خواهر شوهری اومد تا موهامو سشوار بکشه و آماده شیم واسه جشن سیسمونی...مهموناهم اومدن و کلی کادوهای خوشکل مشکل واسه حلما آوردن... روزهای بعدش هم به مهمونی خونه ی دخترداییام گذشت که مامانمو دعوت میکردن...روز آخری هم با مامان اینا رفتیم شهریار به بچه های عمه معصومم خدابیامرز سر زدیم و خونشون رو یاد گرفتیم
و پریشب بود که مامانم اینا برگشتن یزد و من موندم و همسری
+خدایا ممنون بابت مرد خوب و مهربونی که بهم دادی...:)
اینکه اینجا فقط اتفاقای خوب نوشته میشه دلیلی نیست بر اینکه تو زندگی ما مشکلی نیست و اتفاق ناراحت کننده نمیفته....زندگی ما مث بقیه مشکلات خاص خودشو داره ولی ننوشتنشون باعث کمرنگ شدنشون تو ذهن و فراموشیشون میشه....دوست دارم وقتی خاطراتمو میخونم مساعل کم اهمیت ناراحت کننده گذشته یادم نیاد....
- ۹۴/۰۷/۲۰
به جان خودم من فعلا عشقی بلاگ ساختم وگرنه خودمم زیاد نمیام طرفش خخخخخخ
به هیچکسم هنو نگفتم فقط رفتم وب نیلو دیدم داره میاد مشهد ذوقیذم واسش کامنت دادم :)))
بعدشم من عصن نمیخاستم پیش تو بیام (زبون درازی )