آشـــوبَـــــم آرامِـــشـَم تـــــویـــی

بـــرآی هــمیــشه و تــآ ابــد

آشـــوبَـــــم آرامِـــشـَم تـــــویـــی

بـــرآی هــمیــشه و تــآ ابــد

وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم

لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ

و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَلَمین


ܓ✿واسه ظهور امام زمان(عج) وخوشبختی من و آقایی یه صلوات بفرستین:

×اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُِم×


ــ×ــ مـَــن تـــــو خُـــدا هَــــرســـه ـــ×ــ


اینجــا فصل دوم زندگی مــآست...
فصلی که از ســه نفره بودن خــارج شدیم و عشقمون میــوه داد...


✿ اینجا رو واسه خـودم و عشقم که مرد زندگیمه ساختم. مَردی که بودنش و داشتنش
بهم آرامش میده مردی که واقعا مَــرده و بزرگترین تکیه ها واسه منه


برای آشنایی با فصل اول زندگی ما به این ادرس برید:a-plus-m.blogfa.com


∞ بَــرای همیـشهـ و تا ابــد ∞


ܓ✿♥مرضیه و علی♥ܓ✿

ܓ✿آقای "عین":1369/04/05

ܓ✿خانم "میم":1371/06/12


ــــ ღೋ☃ೋ ღـــــ

ܓ✿ مطالبی که امضای 4 MY ♥ رو دارن دست نوشته ی خودم واسه همسرم هستن...



Ҳ̸عـاشــق کَــسی بــــودَن

بــه انســان قـــدرت و نیـــرو می بَــخشَــد

و مـَعشــوق کَـسی بـــودن

بــه انسـان شُــجاعَـــت

پَــس ازدواج

بـهـ شُـما هَــم قُـدرَت می دَهَــد هَـــم شُــجاعَـــت Ҳ̸

نقص جسمی

يكشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۳۱ ب.ظ

خب از کجا بگم نمیدونم

از اونجایی یادم میاد که من تو خونه رو مبل لمیده بودم که یهو همسری زنگید و گفت که ناهار چی درست کردی؟(ما کافر نیستیم آقا من به خاطر نی نی و همسری به خاطر بیماریش و زن داییم بخاطر قند بالاش فعلا نمیتونیم روزه بگیریم)

منم گفتم هیچی چطور؟عرض نمود مگه خودت چیزی نمیخوری گفتم من تازه صبحونه خوردم...ایشونم گفت  پس منم ناهاری که صبح بهم دادی رو میخورم...گفتم داری میای خونه واسه چی؟باز مرخصی اجباریه؟گفت اره  تو کمرگ گیر کرده جنسا....منم در پوست خود از شادی میگنجیدم که داره میاد خونه...یه کم به خودم رسیدم مث همیشه رفتم استقبالش ....اومد تو آشپزخونه ناهار بخوریم یهو ازم پرسید

-اگه ناقص بشم چیکار میکنی؟؟

*از اول  عقلت ناقص بود جسمتم ناقص بشه میاد روش خخخ

_دستت درد نکنه حالا بعدا میفهمی

*منم رفتم بوسش کردم و گفتم منظوری نداشتم که هرچی بشه مال خودمی...چیزی عوض نمیشه

ناهار خورد و رفت تو حال منم داشتم ظرفا رو میشستم که یهو صدای مادرشوهری رو شنیدم که میگفت چی شده علی؟؟

اومدم کنار اوپن آشپخونه خشکم زد یعنی... همسری پاش باند پیچی بود...

گفت دیدی گفتم میبینی؟؟ خیلی ناراحت شدم رفتم پیشش نازش کردم و گفتم چی شده؟گچه؟گفت نه مو برداشته پام آتل بندی کردن و 13 روز استعلاجی دادن...

خیلی ناراحت شدم ...بعدشم گیر داد پاشو بریم یزد...از من و مامانش انکار ازاون اصرار// هی میگفتم خانواده ی منن من باید حرص بخورم تو میخوای الان بریم؟ بذار فردا راضی ند به زن داییم گفتم چیکار کنم؟گفت ریفش نمیشیم که پاشو وسایلت رو جمع کن

اینجوری بود که ما اومدیم یزد...

بین راه بهش گفتم علی من یه چیزی فهمیدم گفت چی؟ گفتم درسته نقص جسمی پیدا کنی  میاد رو نقص عقلیت و کامل میشه و هیچی عوض نمیشه ولی من خیلی غصه میخورم...

بین راه رفتیم قم و اونجا دوستم  مرضیه با شوهرش علی رو برداشتیم تا باهم بریم  یزد چون اونا هم میخواستن بیان....خیلی خوش گذشت تو راه اصلا متوجه نشدیم مسر رو و برای اولین بار یه سره تا یزد اومدیم و نخوابیدیم...

ادامه دارد....
 

  • ۹۴/۰۴/۱۴
  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

نظرات  (۲)

میخوای قالب وبلاگ رو عوض کنی؟
2theme.blog.ir
سلام خوبی؟ ای جان اومدی یزد؟ من انقد سرشلوغ اسباب کشیم بودم تازه دیدم.نی نی خوبه؟ انشالا شوهرتم زودتر بهبود پیدا کنه .فدات
پاسخ:
سلام گلم....تو این مدت چندباری اومدم یزد متاسفانه هیچ نشون و چیزی ازت نداشتم که بیام ببینمت...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی