آشـــوبَـــــم آرامِـــشـَم تـــــویـــی

بـــرآی هــمیــشه و تــآ ابــد

آشـــوبَـــــم آرامِـــشـَم تـــــویـــی

بـــرآی هــمیــشه و تــآ ابــد

وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم

لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ

و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَلَمین


ܓ✿واسه ظهور امام زمان(عج) وخوشبختی من و آقایی یه صلوات بفرستین:

×اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُِم×


ــ×ــ مـَــن تـــــو خُـــدا هَــــرســـه ـــ×ــ


اینجــا فصل دوم زندگی مــآست...
فصلی که از ســه نفره بودن خــارج شدیم و عشقمون میــوه داد...


✿ اینجا رو واسه خـودم و عشقم که مرد زندگیمه ساختم. مَردی که بودنش و داشتنش
بهم آرامش میده مردی که واقعا مَــرده و بزرگترین تکیه ها واسه منه


برای آشنایی با فصل اول زندگی ما به این ادرس برید:a-plus-m.blogfa.com


∞ بَــرای همیـشهـ و تا ابــد ∞


ܓ✿♥مرضیه و علی♥ܓ✿

ܓ✿آقای "عین":1369/04/05

ܓ✿خانم "میم":1371/06/12


ــــ ღೋ☃ೋ ღـــــ

ܓ✿ مطالبی که امضای 4 MY ♥ رو دارن دست نوشته ی خودم واسه همسرم هستن...



Ҳ̸عـاشــق کَــسی بــــودَن

بــه انســان قـــدرت و نیـــرو می بَــخشَــد

و مـَعشــوق کَـسی بـــودن

بــه انسـان شُــجاعَـــت

پَــس ازدواج

بـهـ شُـما هَــم قُـدرَت می دَهَــد هَـــم شُــجاعَـــت Ҳ̸

از عشق تا جاری:/

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۱۴ ب.ظ

چند روز پیش همسری اومد و گفت وبلاگ جدیده رو بیار ببینم...وقتی اوردم اخم کرد و گفت چرا دیگه خاطره هامون رو نمینویسی؟؟

قربونش برم این مردمو که بیشتر خودم حواسش به ثبت لحظه هامونه:)

بعدشم به این پست اشاره کرد  کلیک و گفت: از خودته؟ وقتی گفتم آره گفت خیلی قشنگه...

خدا روشکر چیزایی که مینویسم به دلش میشینه:)

 

دیشب مادرشوهی خونمون بود ....بنده خدا 3 ماهی میشه دیسک کمرش عود کرده و از پا انداختتش فعلا یه دوره درمانی رو داره میگذرونه که چهارمین جلسش رو رفته و هر دفعه باید 18 روز کمرش بسته باشه و استراحت کنه...انشالا زود خوب بشه حالش

واسه شام خورشت بادمجون گذاشتم که خدارو شکر خوب از آب دراومد طایفتا بادمجون دوست داریم:D

همسری کلی سر سفره شام ازم تعریف کرد و از مامانش تشکر کرد که منو نشونش داده و باعث شده ما بهم برسیم....کلی از وفادار بودن و اینکه همه جوره حواسم بهش هست به مادرش گفت من هی خجالت میکشیدم و مادرشوهی میگفت انشالا به پای هم پیر بشین و خدا رو شکر میکرد که علی ازم راضیه

منم به مادرشوهی گفتم که همه ی این چیزا و خوشحال بودنمون کنار هم بخاطر اینه که ما بیشتر از اینکه زن و شوهر باشیم باهم دوست و رفیقیم...

خیلی این حس رضایت همسری برام شیرینه...حسی که مدام تکرارش میکنه و میفهمیم هر دو از وجود هم کنار هم خوشحالیم..

چقد خوشبختیم که همو داریم  و مث کوه پشت هم وایسادیم...

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

روزهای زندگی

سه شنبه, ۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۰۶ ب.ظ

چشمامو میبندم و فکر میکنم

به زندگیمون

به روزهایی که باهم گذروندیم

به پستی و بلندی ها و سختی هاش

به لحظه هایی که فقط بودنمون کنار هم و داشتن هم ما رو سرپا نگه میداشت و میفرستاد جلو

مث همین روزا

مث لحظه به لحظه  زندگیمون

تنها انگیزه ی ما طرف مقابلمون بود

بخاطر هم پا به پای هم تلاش  و صبر رو جاشنی زندگیمون کردیم و  میکنیم

همیشه گفتم و بازم میگم:

 

مـــن و تـــو کنـــآر هـــم بــه هیــچ کــس دیـــگه ای نیـــاز نداریــــم

 

+فقط کافیه حواسمون به خدا باشه...

 

آخرین روزهای دونفره بودن رو میگذرونیم....پرنسس کوچولو ی ما قراره شور و حال دیگه ای به زندگیمون بده...

وقتی با همسری به شیطنت هامون فکر میکنیم هر دو یه چیز به ذهنمون میاد: بچمون قراره دیگه چی بشه.... خخخخ

+ حلمای نازنینمheart

مامان بابا منتظرن زود بیای به دنیاشون تا ازین به بعد سه نفر تو خونه کشتی بگیریم :)

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

حصــار دستــآنَـــت:*

چهارشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۷ ب.ظ

هیـــچ حصـــاری در هیـــچ کجـــای دنیـــا لـــذت بخــش نیـــست

پـرنـــده از قفـــس بیــــزار است و آدمــی از حصــار و زنـــدان

امـّـا

وقتـــی پــای حصــار آغـــوش معشــوقه ات درمیـــان بـــاشد

دلـــــت میـــخواهــَ د دستــانش  تــا ابــد  قفـــل شونـــد 

تــــو حبــس شــوی در آن حصـــار تنـــگ

و نفـــس بـــکشی زنـــدگی را

 

                                                حصار

 

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

"او" یِ مَــن :)

دوشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۹ ب.ظ

 

وقتـــی

یــه نفــــر واسه اولین بــار تو و همسریت رو ببیــــنه و

بعد چند ساعت کنــار هــم بــودن بهت بگه: علـــی خیلـــی دوســـت داره هـــا...معـــلومـه

 

اینجاست که لــبـــخند:) گنــده میشیــنه رو لبـــات و دلــت قیلـــی ویلـــی میـــره واسه عشقـــت

+ هَــلاکِــتَم

 

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

پـــرنســسِ صـــورتـــی:)

شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۲۶ ب.ظ

آخریــــن روزهـــای دونفـــره بــودنمـون رو میـــگذرونیـــم

همونطـــور که آخریـــن روزهـــآی یــه نفــــره بودن گذشــت

 

امــا این دفـــعه فرق دارهـ

کسی کــه داره ایــن خلـــوت دو نفـــره رو بهــم میــزنه

 

نتیــچه و حاصــل اون دونفــــره شدنــس....حاصل یـه عشـــقهـ

 

خدایا ازت میخوام بهم قدرت بدی تا بتونم از پس این مسئولیت بزرگ بربیام....

مادر شدن  همونطور که شیرین ترین لذت  زندگی یه زنه  مسئولیت سنگینی رو دوش اون زن میذاره....

مسئولیتی به سنگینی تربیت کردن یه نسل....تربیت  دختر یا پسری  که قراره بزرگ بشه و عاشق بشه ...

اینکه آخرش چطوری ازآب دربیاد  دلی رو بشکنه یا بسازه برعهده ی مادره....

 

پنج شنبه ساناز جونی رفت بیمارستان ... فارغ شد و آنیسای گل پا به این دنیا گذاشت...

 

دخترمو مث یه پـــرنسس تربیـت میکـــنم  تا همه بــدونن مادرش یـه مـلکه بود....:)

 

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

درد و درمــــــــــون دلــــَم

يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۶ ب.ظ

حافظ جان می فرماید:

دردَم از یآر است و درمــآن نیــــز هَــم

دل فَــدای او شــد و جــآن نیـــز هَـــم

 

اندر باب مصرع اول این بیت باید عرض کنم که دهن حافظ جان را باید ابتدا با گلاب شستشو داده و سپس طلای 24 عیار خالص گرفتsmiley....

این حاج آقای بنده مصیبتی هست فجیع در نوع خودشcrying...

آنچنان بر روی اعصاب نداشته ی من پیاده روی نموده و همزمان به سوت زدن و تخمه شکستن مشغول میشود که دلم میخواهد با همان چاقوی آشپزخانه ی محبوبم او را به 100 قسمت نامساوی تقسیم نموده و زیر پایم لگد کنم تا جگر سوخته ام حال بیاید...

[بدترین قسمت ماجرا آنجاست که دربرابر تهدیدها و حَمَلات زبان تیز و بُرّان من هرهرهر میخندد:|]

اما نمی شود،نمی توانمcrying

زیرا همین موجود عجیب الخلقه در  آنی میتواند حال مرا دگرگون  و سر خوش نماید و آتشفشان خشم مرا تبدیل به نسیم ملایم عشقولانه نماید

 

پدر من را تنها این موجود میتواند دربیاورد و خود این موجود هم میتواند  حال مرا سرجایش بیاورد...

 

+ امروز رفتیم سونو گرافی برخلاف سریای قبل این سری رفتم یه جای دولتی که باعث شد پشت دستمو داغ کنم و سمت بیمارستان دولتی نرم...والا انقد رسیدگیش داغونه...اه اه

+باز یکی از زیباترین موسقی های دنبا  تپیدن  صدای قلب حلما رو شنیدم و پر از عشق شدم و فهمیدم همچنان شکر خدا سالمه...

وزنش هم 1560 بود و 31 هفته داشت....باید بیشتر به خودم برسم تا وزنش بیشتر بشه

 

اونجا که بودیم که دختره رو آوردن بهش میخورد خیلی داشته باشه دوم سوم دبیرستان باشه چادر رنگی سرش و دستبند به دستشsad  با مامور زن عین فیلما نمیدونم قضیه چی بود اونم سونو داشت و هی به مامانش میگفت من نمیخوام برم زندون بمونم سند بذارین...تولدمه آخه...مامانش هم میگفت وقتی یه مشکلی از طریق خود آدم یا یکی دیگه واسش پیش میاد باید صبور باشه...روال قانونیشه باید طی بشه...

خلاصه چیزی که تو فیلما نشون میدن راسته:|

 

+واسه جوونا و مشکل کارشون و سرو سامون گرفتنشون دعا کنید...

 

+به امید فرداهای شیرین تر از این روزها

 

 

 

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

:) من و همسری و حبه ی انگور

جمعه, ۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۰ ب.ظ

crying

خیلی وقته ننوشتم...لعنت به بلگفا...بعد از پریدن خاطراتم دست و دلم به نوشتن نمیره و این خیلی بده...خیلی بد...چون از وقتی مهمترین اتفاق زندگیمون افتاده کم شده نوشتنم و اون نی نی دار شدنه....

من تازه وارد ماه هشتم  شدم و هشت ماهه که حلما با منه...تو وجود منه و نفس میکشه...

خیلی این شیرینه... شکمم گردالی شده....خودمم کلی قیافم عوض شده...خدا به تموم کسایی که منتظر نی نی هستن  این حس شیرین رو بچشونه...

سه شنبه 31شهریور با همسری و خواهر شوهری مرجان رفتیم سیسمونیشو خریدیم...کلی چیزای خوشمل واسه دختری خریدم...یک شنبه 29 شهریور هم رفتبم سرویس چوبش رو خریدیم ....سرویس کیتی گرفتم براش رنگ سفید با حاشیه های صورمتی{ذووق} خیلی ذوق دارم واسه خریدام...کی میشه حلما به دنیا بیاد و از اینا استفاده کنه...

17 مهر جشن سیسمونیمه نمیدونم چی بپوشم و چیکار کنم...حدود 50 نفر هم مهمون دارم...

همین روزا نوبت سونوگرافی دارم و مشخص میشه نی نی کی به دنیا میاد....

همسری واسه تولدم واسم برا خونه نت گرفت و گفت بیشتر به این خاطر گرفتم که باز خاطراتمون رو بنویسی...کی فکرشو میکرد علی من که یه روزی مخالف نوشتنم بود الان گلایه داشته باشه از ننوشتنم/؟؟

سعی میکنم بنویسم...

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

نقص جسمی

يكشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۳۱ ب.ظ

خب از کجا بگم نمیدونم

از اونجایی یادم میاد که من تو خونه رو مبل لمیده بودم که یهو همسری زنگید و گفت که ناهار چی درست کردی؟(ما کافر نیستیم آقا من به خاطر نی نی و همسری به خاطر بیماریش و زن داییم بخاطر قند بالاش فعلا نمیتونیم روزه بگیریم)

منم گفتم هیچی چطور؟عرض نمود مگه خودت چیزی نمیخوری گفتم من تازه صبحونه خوردم...ایشونم گفت  پس منم ناهاری که صبح بهم دادی رو میخورم...گفتم داری میای خونه واسه چی؟باز مرخصی اجباریه؟گفت اره  تو کمرگ گیر کرده جنسا....منم در پوست خود از شادی میگنجیدم که داره میاد خونه...یه کم به خودم رسیدم مث همیشه رفتم استقبالش ....اومد تو آشپزخونه ناهار بخوریم یهو ازم پرسید

-اگه ناقص بشم چیکار میکنی؟؟

*از اول  عقلت ناقص بود جسمتم ناقص بشه میاد روش خخخ

_دستت درد نکنه حالا بعدا میفهمی

*منم رفتم بوسش کردم و گفتم منظوری نداشتم که هرچی بشه مال خودمی...چیزی عوض نمیشه

ناهار خورد و رفت تو حال منم داشتم ظرفا رو میشستم که یهو صدای مادرشوهری رو شنیدم که میگفت چی شده علی؟؟

اومدم کنار اوپن آشپخونه خشکم زد یعنی... همسری پاش باند پیچی بود...

گفت دیدی گفتم میبینی؟؟ خیلی ناراحت شدم رفتم پیشش نازش کردم و گفتم چی شده؟گچه؟گفت نه مو برداشته پام آتل بندی کردن و 13 روز استعلاجی دادن...

خیلی ناراحت شدم ...بعدشم گیر داد پاشو بریم یزد...از من و مامانش انکار ازاون اصرار// هی میگفتم خانواده ی منن من باید حرص بخورم تو میخوای الان بریم؟ بذار فردا راضی ند به زن داییم گفتم چیکار کنم؟گفت ریفش نمیشیم که پاشو وسایلت رو جمع کن

اینجوری بود که ما اومدیم یزد...

بین راه بهش گفتم علی من یه چیزی فهمیدم گفت چی؟ گفتم درسته نقص جسمی پیدا کنی  میاد رو نقص عقلیت و کامل میشه و هیچی عوض نمیشه ولی من خیلی غصه میخورم...

بین راه رفتیم قم و اونجا دوستم  مرضیه با شوهرش علی رو برداشتیم تا باهم بریم  یزد چون اونا هم میخواستن بیان....خیلی خوش گذشت تو راه اصلا متوجه نشدیم مسر رو و برای اولین بار یه سره تا یزد اومدیم و نخوابیدیم...

ادامه دارد....
 

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

Happy تولد فنچول

شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۴۰ ب.ظ

جمعه پنجم تیر تولد همسری بود و من از نبود همسری و سر کار بودنش استفاده کردم و شروع کردم به پختن کیک

خیلی استرس داشتم چون تو قابلمه چدن درست میکردم میترسیدم خراب بشه تا حالا توقابلمه درست نکرده بودم ولی چه میشه کرد اینجا امکانات مث خونه ی خودم نیست اگه خونه ی خودم بودم کیکش خیلی بهتر میشدfrown

خامه هم گرفتم تا خامه فرم گرفته درست کنم و تزیینش کنم ولی فرم نگرفت:|هم دمای فریزر اونقد بالا نبود هم هوا گرم  بود منم یه مدت زدم بعد خامه رو همینجوری ریختم رو کیک کل کیک سفید شد یه مقداریش هم کاکائو زدم و روش نوشتم تولد مبارک که از بس شل و ول بود معلوم نمیشد نوشتس خخخخlaugh

آخر شب کیک رو آوردم بخوریم نتونستم جشن بگیرم اونجور که میخوام و براش کادو بگیرم:( انشالا سال های آتی....

برادر شوهری محمد میگه کیک به مناسبت چیه؟

جاریم میگه تولد داداش علی هستش...

همسری میگه اِ یادت بود؟؟؟ میخواستم سوپرایزت کنم:|

تولد توئه منو میخواستی سوپرایز کنی؟؟؟ خخخ
 

کلی خندیدیم بعدشم کیک و چای خوردیم

همسریه دیگه ...کشته مرده ی این کارا و حرفاشم...

همینا دیگه

دخملی خوبه وول وول میخوره...

آهان چند شب پیش خواب دیدم واسه اولین بار تو خواب جیغ زدم...تو خواب هی میخواستم جیغ بزنم نمیتونستم انقد فشار آوردم رو خودم تا جیغ زدم یهو دیدم همسری میگه منم من اینجام چی شدی؟؟بغلم کرد و من که کلا هنگ بودم بعدش فهمیدم جیغ  زدم

رفت واسم آب قند آورد و حلقمم که طلا هست  رو انداختم توش و خوردم...میدونین که وقتی زن میترسه طلا بهترین چیزه واسش...

صبح پا شده میگه بره سرکار خوابش میاد...میگه کمبود خواب دارم دیشب پا شدم وسط شب:|

میگم پا شدی یه لیوان آب دادی به من کمبود خواب گرفتی؟؟؟پاشو برو سرکار تا....والا

نمیگه دیرخوابیدم خوابم میاد

عشق خودمه دیگه...

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

روز خاص:)

چهارشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۹ ب.ظ

خب دومین سالگرد ازدواجمونم گذشت...خیلی از برنامه هایی که تو ذهنم بود نشد اجرا کنم انشالا سالهای آتی...بیشترش هم بخاطر این بود که همسری این چند روز خونه بود

اول تیر به همسری گفتم بریم سونوگرافی واسه سلامت و تعیین جنسیت

میخواستم خاص باشه روزش

خلاصه رفتیم و شکر خدا نی نی سالم بود و دخمل بود

هوووووووورااااااااااااا

همدم مادرشه جیگرممممم....از الان میخوام برم یه عالمه کش و گل موی خوشکل بخرم براااااااش:)

الهی جیگر بابام بشم وقتی زنگیدم و بهش گفتم دختره چقد ذووق کرد....بابام عاشق دختره...دختریه خفن...عاشق مادختراش بود منم عاشق بابامم

از بس ماهه بابام....این همه سال با مامانم زندگی کرده و ا بچه آوردن و عروس دومادشون کردن  هنوز گاهی به مامانم میگه ژیگر و ژیگرم و عزیزم جونشون واسه هم میره

ماها هنر نکردیم الان اینجور عاشق همیم سن بابا و مامانم شدیم اینجور همو دوست داشتیم هنر کردیم...

خلاصه اینکه نی نیمون دخمله نازه

دنبال اسم مذهبی خوشکلم براش...قبلا حلما تو نظرمون بود میخوام بگردم ببینم چیزی قشنگ تر پیدا میشه یا نه

روز خوبی بود  اون روز اگه بذارن...

دعا کنین مشکل خونمون حل بشه نمیخوام خاطره های بد رو بنویسم..

یه پیشنهاد: آهنگ دختر حمید طالب زاده:) با صدای بلند گوش میدم بهش....

  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂