وقتی مادر میشی هر روز منتظری
منتظری تا یه چیز جدیدتو پاره ی وجودت ببینی و واسه دیدنش ذوق کنی
حتی کوچیکترین کار یا حرکتی هم که با دستای ظریف و کوچیکش انجام بده واسه تو یه دنیاس
آهسته ترین صدایی که از خودش درمیاره واست زیباترین موسقی دنیا میشه
وقتی به صورت نگاه میکنه و ذل میزنه تو چشماتو لبخند میزنه قند تو دلت آب میشه
این روزا فرشته کوچولوی من یاد گرفته دستاشو بکنه تو هم دیگه این یعنی همین روزا کنترل دستاشو به دست میگیره میتونه چیزا رو تو دستش نگه داره
خیلی حس خوبیه داشتنش
نتیجه ی عشق من و علیه و شده امید زندگیمون....
من و علی همچنان عاشق همیم سعی میکنیم زندگیمون رو پیش ببریم و پیشرفت کنیم باهم...خیلی خوبه که ما با تموم مشکلات کنار همدیگه حس خوبی داریم و خوشبختیم....
این روزا تموم وقتم صرف حلما میشه و رسیدن به خونه..هنوزم کارای خونه تکونی رو شروع نکردم...
دیروز حدودای ساعت 2 بود دوستم محبوبه که تازه باردار شده قرار بود بیاد خونمون زدرو باز کردم رفتم استقبالش داشت کفشاشو در میاورد یهو گفت برف رو دیدی؟ گفتم مگه برف اومده؟؟ یهو پشت سرش حیاط رو نگاه کردم دیدم پر از برفه ...تقریبا برف ایستاده بود:|
گفت حدس زده بودم نفهمیده باشی...آخه من بیرون نمیرم صبح که همسری رو بدرقه کرده بودم بره سرکار خبری از برف نبود:)
امسال نتونستم اصلا برم برف بازی یا تو برف قدم بزنیم اخه اگه خدایی نکرده سرما بخورم ممکنه حلما هم مریض بشه بچم انشالا سالهای آتی سه تایی میریم برف بازی
دخنر گلم یادت باشه مامان بابا عاشقتن....