همینطوری نوشت:)
خیلی بده که دیگه نمینویسم...خیلی دوست دارم بنویسم ولی نمیدونم چرا نمیشه :)
خدا رو شکر زندگیمون رو رواله و همچنان در حال تلاش برای رسیدنیم رسیدن به چیزایی که دوست داریم و میخوایم بهشون برسیم...
پرنسسمون هر روز داره بزرگ تر میشه و قند رو تو دل من و باباش آب میکنه...چقد خوب شد که بچه دار شدیم
چقد خوبه که داریمش....گاهی من و همسری مشغول یه کاری هستیم حلما هم لونطرف تر مشغوله اون حس داشتن خانواده رو قشنگ حس میکنم....
حلما و باباش شدن همه چیز من...
تصمیم گرفتم بخونم و سال دیگه کنکور ارشد شرکت کنم به دلیل چالش هایی که زندگیمون داشت خیلی فاصله افتاد بین کارشناسی و کارشناسی ارشدم....خودم میدونستم قرار نیست تو کارشناسی بمونم منتظر بودم اون عطش بیاد سراغم...بسه هرچی دور بودم از درس و...البته تا حلما کوچیکه میتونم بخونم و بزرگ بشه نمیتونم بحونم و کنکورش شرکت کنم کنکور رو رد کنم دانشگاه رفتنش دیگه مشکلی نداره هم حلما بزرگتر شده هم ارشد زیاد کلاس نداره
انشالا تا تموم کنم ارشد رو حلما هم سه ساله شده و میریم تو فکر خواهر برادر دار شدنش...من از تک فرزندی متنفرم...یه بچه راحتی مادرپدره نه بچه...زبونم لال فردا من و باباش یه طوریمون شد نباید یکی رو داشته باشه؟؟ خاله و عمه هیچوقت جای خواهر برادر رو نمگیرن.... تازه قصدم اینه قبل سی سالگی سه تا بیارم خخخخ البته از نظر خودم دیرم هست دوست ندارم 60 سالم که شد البته اگه 60 سالگی رو ببینم دخترم 30 سالش باشه خیلی تفاوته...ولی واسه بچه ی آخر قابل هضمه...
اعیاد شعبانیه هم مبارک باشه
- ۹۵/۰۲/۲۲