نیـــــمه ی دیـــگرمــ ــآ
تو صف انتظار نشستم و منتظرم تا نوبتمون بشه و منشی شمارم رو صدا بزنه و برم داخل
از طرف دیگه بین شلوغی جمعیت و رفت و آمد ها چشمم گره خورده به ته راهروی بیمارستان تا ببینمش...
لعنتی گوشیم هم تو ماشین جامونده که تو این تایمی که رفته برام خوراکی بخره بهش زنگ بزنم وببینم کجاس
صد بار به ساعت روی دیوار نگاه میکنم و هر دفعه یادم میره که روی 9:50 دقیقه ثابت ایستاده...
زمان از دستم در رفته انگار ساعت هاس که رفته
کم کم کلافه میشم از تنهایی تو اون شلوغی
ولی یه حسی اجازه نمیداد چشممو از ته راهرو بردارم
میخوام سرمو برگردونم
که یک یهو پیداش میشه
چشمم میفته بهش و همزمان پرنسس صورتی که تا اون لحظه آروم بود با دیدنش یه ضربه میزنه به شکمم
مث یه علامت
قند تو دلمون آب میشه و یه لبخنــ:)ـد گنده میشینه رو لبام
اونم با من و همراه من منتظرش بود
تا مادر نشین نمیتونین این حس رو بفهمین....
- ۹۴/۰۸/۱۰
عالی بود خیلی خیلی زیـااااااااااااد :*