روزهای شیرین:)
انقد دوست دارم تند تند پست بذارم ولی نمیشه نمیدونم از تنبلیه یا شلوغ بودن سرم یا فراموشی
زندکی همچنان رو رواله...حلما حسابی بزرگ شده و شیطون سینه خیز میره و مدام یا داره چسبای حاشیه های فرش رو میکنه یا پایینای کاغذ دیواریا رو..... غافل بشم وسط اشپز خونس...خیلی شیرینه این روزاش...
وسط گریه هاش یاد وقتی میخواد بغلش کنم و ناز میاد بهم میگه مَمَن جیگر منه
غذا هم میخوره سوپ و فرنی و حریره و چند روزیه خرما و زره تخم مرغ و ماست ایناهم اضافه شده...عینهووو باباش انقد شکموعه دوست داره غذا خوردنو (مدیونین فکر کنین منم عاشق خوردنم :دی)
امروز نشستم امتح یه دامن توتو سفید درست کردم که اتفاقا خیلی هم خوب شد تو اینستا گذاشتم عکسشو میبخوام یه صورتیشو هم واسش درست کنم با یه هد...
اینکه من الان که شب قدره و خیلیا در حال عبادتن پست میذارم اینه که همسر جان یه ساعت خوابید تا سرحال بشه بریم احیا که یهو حلما از خواب بیدار شد و گریه سابقه نداشت اینجوری غر بزنه و گریه کنه و بهونه بگیره نمیدونم مشکلش چیه الانم نشسته رو پامو هی سرشو میزنه به صورتم:| ئمن هیچی خودت دردت نمیاد؟ الانم در تلاشه واسه تایپ کردن من برم