آشـــوبَـــــم آرامِـــشـَم تـــــویـــی

بـــرآی هــمیــشه و تــآ ابــد

آشـــوبَـــــم آرامِـــشـَم تـــــویـــی

بـــرآی هــمیــشه و تــآ ابــد

وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم

لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ

و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَلَمین


ܓ✿واسه ظهور امام زمان(عج) وخوشبختی من و آقایی یه صلوات بفرستین:

×اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُِم×


ــ×ــ مـَــن تـــــو خُـــدا هَــــرســـه ـــ×ــ


اینجــا فصل دوم زندگی مــآست...
فصلی که از ســه نفره بودن خــارج شدیم و عشقمون میــوه داد...


✿ اینجا رو واسه خـودم و عشقم که مرد زندگیمه ساختم. مَردی که بودنش و داشتنش
بهم آرامش میده مردی که واقعا مَــرده و بزرگترین تکیه ها واسه منه


برای آشنایی با فصل اول زندگی ما به این ادرس برید:a-plus-m.blogfa.com


∞ بَــرای همیـشهـ و تا ابــد ∞


ܓ✿♥مرضیه و علی♥ܓ✿

ܓ✿آقای "عین":1369/04/05

ܓ✿خانم "میم":1371/06/12


ــــ ღೋ☃ೋ ღـــــ

ܓ✿ مطالبی که امضای 4 MY ♥ رو دارن دست نوشته ی خودم واسه همسرم هستن...



Ҳ̸عـاشــق کَــسی بــــودَن

بــه انســان قـــدرت و نیـــرو می بَــخشَــد

و مـَعشــوق کَـسی بـــودن

بــه انسـان شُــجاعَـــت

پَــس ازدواج

بـهـ شُـما هَــم قُـدرَت می دَهَــد هَـــم شُــجاعَـــت Ҳ̸

به دنیا خوش اومدی....

شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۵۶ ب.ظ

 

یکشنبه اول آذر طبق روال هر هفته واسه چکاپ رفتیم بیمارستان

خانم فغانی گفت تا شماها بزایین ما نه تا شکم زاییدیم خخخخ

معاینم کرد حس کردم یه کاری کرد  اصلا دهانه رحمم باز نشده بود بهم گفت چیه خانم برو یکم روغن کرچک بخور نزدیکی کن بزایی

وبرام NST(نوار قلب) نوشت و گفت همونجا بیمارستان انجام بدم و یه سونو که قرار شد دو روز بعد انجام بدم

با همسری رفتیم برام شیرکاکائو و بیسکوییت کاکائویی و... خرید تا تکونای بچه واسه ان اس تی زیاد  بشه

نوار قلب رو دادم و شکر خدامشکلی نبود

اون روز عصر یکم لک دیدم و گفتم حتما بخاطر معاینس

گذشت و گذشت تا وسطای شب  تو خواب که دلم دزد گرفت یه دردایی مث درد پریودی داشتم

خیلی خوابم میومد درد میگرفت بیدار میشدم یکم مث شبای قبل ناله میکردم و میخوابیذم و دوباره بیدار میشدم

یهو گفتم باذ خودم نکنه درد زایمان باشه ساعت بگیرم با گوشیم ببینم رتمیک یا نه ولی هی خواب میرفتم خخخ

همسری هم که مث همیشه کنارم داشت تو خواب حرف میزد

گذشت تا صبح که واسه نماز بیدار شدم همین که از تخت اومدم پایین  یهو یه چیزی ازم اومد و خیس شدم با خودم گفتم ای دل غافل کیسه آبم پاره شد

ولی وقتی رفتم توالت دیدم که ماده مخاطی جلو دهانه رحم ازم اومده

وضو گرفتم رفتم توتاتق و علی رو صدا زدم همونجور که خواب بود گفت بله؟ گفتم من امروز یا فرداست که زایمان کنم یهو چشماشو باز کرد و گفت چی شده مگه؟ گفتم ماده مخاطی ازم اومده و درد دارم

دیگه از اون موقع بود که همسری هوشیار شد

ساکمو برداشتم وسایل رو چک کردم  دوستم محبوبه هم اومد خونمون با آبجی مریم و همسری شروع کرذن به رسیدگی به کارای خونه و تغییر دکوراسیون

منم هی وول میخوردم اون وسطا و نظر میدادم و موقعی که دلم درد میگرفت تایم میگرفتیم ببینیم چقد طول میکشه منظم هست یا نه

به مامانم تلفن زدیم راهنماییم میکرد که چیکار کنم خواهرشوهری مرجان هم همینطور

گل گاوزبون دم کرده بودم و میخوردم

همسری معلوم بود دلهره داره ولی نشون نمیداد و مدام میگفت تا آخر هفته زایمان نمیکنی و محبوبه هم میگفت امشب زایمان نکنه فردا صبح زاییده...

هی گذشت و گذشت و درد من بیشتر و تایمش کمتر میشد

دوش گرفتم و غسل کردم اذان مغرب رو گفتن نماز خوندم و رفتم شروع کردم به ارایش کردن و خوشکلاسیون

همسری فیلم میگرفت و میخندید و میگفت  زنا وسط درد هم ول کن اینکاراشون نیستن

با خنده و شوخی عکس گرفتیم و راهی شدیم تو مسیر همسری هی شوخی میکرد و منم که درد داشتم غر میزدم دیگه دردام واقعا شدید شده بودن وقتی میگرفت اشکم میخواست بیاد

یه مرده پشت چراغ قرمز گل میفروخت همسری ازش واسم گل خرید و منم قران میخوندم و دعا

قرار بود بریم دنبال خواهرشوهری مرجان تا اونم باهامون بیاد

همسری بهش زنگید که آماده باشه  گوشی رو داد بهم گفت مهیاره باهاش صحبت کن طفلکی شنیده بود دارم میرم بیمارستان ناراحت شده بود گریه میکرد میگفت زن دایی چی شده؟منم گفتم حالم خوبه دارم میرم حلما رو به دنیا بیارم گریه نکن تا اروم شد

دم خونه مرجان دیگه واقعا دردم شدید بود وقتی شروع میشد دست همسری رو میگرفتم و فشار میدادم محکم و اشک میریختم و به خودم میپیچیدم:

رسیدیم بیمارستان پرونده تشکیل دادیم و موقع رفتن تو بخش زایمان همسری فیلم میگرفت واسم ویلچر گرفته بود خواهرشوهری میگفت بشین به زور نشوندنم تا ببرنم بماند که بعدش چقد فحش خوردم که خانم اومدی زایمان کنی از الان رو ویلچری؟

همسری فیلم گرفت و خدافظی کردیم و با خواهرشوهری و آبجی مریمم رفتیم بلوک زایمان

من رفتم داخل و اونا پشت در موندن

اونجا معاینم کرد خانمه و بهم گفت یه سانت باز شدی ولی یه چیزیت کامله فکر کنم انقباضای رحمم رو میگفت

لباس بهم دادن پئوشیدم و رفتم اول خیلی حس غربت داشتم تنها بودم

یه دختره اومد ازم خون بگیره و سرم وصل کنه رو لباسش زده بود م.قربانی

از بخت بد من چون شب بود کاراموزای بیمارستان هم اونجا بود این دختره که تابلو بود تازه کاره خندم گرفته بود بعد این چیزا رفتم تو اتاق درد یه زنه رو تخت بغلیم بود طفلکی داشت هی درجا قدم میزد فکر کنم خیلی هم ناله میکرد ولی هنوز اماده زایمان نبود

بهم ماسک اکسیژن زدن و یه ماما که خیلی مهربون  بود و خوشکل  فکر کنم اسمش الهه شوقی بود

میومد معاینم میکرد به لون بغلیش گفت یه چیزیش هفتاد درصده خیلی خوبه فکر کنم تا اون (همون تخت بغلیه) زایمان کنه این کارش تموم شده باشه

ساعت روبروی تختم بود حدودای ساعت  9:30-10 بود که بستری شدم

نگاهم به ساعت بود و دعا میکردم که زود بگذره دیگه اخراش دردم شدید شده بود به خودم میچیدم سوره حمو و قدر میخوندم

ماماهه از شرایطم خیلی راضی بود منم  همکاری میکردم باهاش بعد اومد کیسه ابمو سوراخ کرد و گفت میخوام کمکت کنم  زودتر زایمان کنی منم اجازه دادم کارش رو که انجام داد بهم امپول زد که فکر کنم آمپول فشار بود و بهم گفت زور بزن

منم دوتا زور زدم  حس کردم بچه اومد خیلی پایین گفت کافیه صدا زد و گفت مریض قابل انتقاله با پای خودش

یه خانمه اومد بهم کمک کرد از تخت اومدم پایین و رفتم تو اتاق زایمان هی میگفتم تشنمه بهم اب بدین بتونم زور بزنم دستیار خانم شوقی چندتا قوطی اب مقطر باز کرد و ریخت تو دهنم تا تشنگیم  برطرف شد و رفتم رو تخت زایمان

ماما بهم گفت زور بزن منم زور زدم یهو گفت خانم زور نزن اینجوری پاره بشی من چطوری جمعت کنم ااروم  و کم کم زور بزن  منم زور میزدم و اونم تشویقم میکرد

چند تا زور زدم قشنگ حس میکردم بچه میخواد بیرون یهو خانم دکتر برش داد و حلما مث ماهی لیز خورد اومد بیرون

و تموم دردام تموم شد ماما گرفته بودش رو هوا منم نگاش میکردم و گفتم حلما خوش اومدی اومدی مامانی

 بردنش تمیزش کنن امپول بی حسی زدن بهم و شروع کردن به بخیه زدن

که شکر خدا زیاد بخیه نخوردم دستیاره بهم گفت لباستو بزن کنار زدم و حلما رو گذاشت رو بدنم

حلما با چشمای خوشکل سبزش بهم ذل زده بود و نگام میکرد و منم بهش لبخند میزدم...

بعدش هم منو بردن تو اتاق  ریکاوری اونجا پیج کردن خواهرشوهری اومد حلما رو هم اوردن لخت بود لباس پوشوند خواهر شوهری بهش دادش به من تا شیر بدم بهش...

فردا شبش هم من و حلما راهی خونه شدیم...

 

  • ۹۴/۱۰/۲۶
  • ♀حـــآج خـ ـآنـــومــِツ حــآج علــی♂

نظرات  (۴)

عزیزم مبارک باشه ^-^
خیلی خوشحال شدم عزیزم ایشالا قدمش پر از خیر و برکت باشه
بهتون تبریک میگم
خداروشکر زایمان راحتی داشتی
پاسخ:
ممنون عزیزم...اره خدا رو شکر زایمانم راحت بود....
سلام مرضیه جان .بسلامتی تبریک میگم مادر شدی .منم بیست و سوم انتقال جنین داشتم الان دو تا جنین توو دلمه ششم بهمن آزمایش میدم ببینم باردار شدم یا نه .الان ک مادر شدی خیلی دعام کن .بازم تبریک
پاسخ:
وای امیلی خوبی؟ گلی دلم برات تنگ شده...نه وبت میای...نه شماه ای چیزی ازت دارم تو تلگرام و اینا باهات بحرفم.... دیروز آزمایش داشتی انشالا که مثبت بوده باشه....از ته دلم میخوام....زود بیا خبرشو بهم داده....انشالا هرچی صلاح باشه بشه...
عزیزمممم
مبارک باشه
ایشالا قدمش ب خیر و شادی
زیر سایه پدر مادرش بزرک بشه
مبارک باشه بازم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی